به نام خدای خوبی ها
برای تو می نویسم که بودنت بهار و نبودنت خزانی سرد است
تویی که تصور حضورت سینه بی رنگ کاغذم
نقش سرخ عشق می زند
من .. در کویر قلبم از تو بخاطر تو می نویسم
ای کاش در طلوع چشمان تو زندگی می کردم
تا مثل باران هر صبح برایت شعر می سرودم
آری
آن هنگام زمان را در گوشه ای جا می گذاشتم
و به شوق تو اشک می ریختم
اشک می شدم و بر صورت مه آلودت می لغزیدم
تا شاید در جاده ای دور
هنوز بوی خوب بهار را
وقتی که از آن می گذشتی در خود داشته باشد
تا مرهمی باشد برای دل خسته ی من
بیا و از کنار پنجره دلم عبور کن
تویی که در ذهن خسته من
همیشه بهاری
همیشه بهارم باش
به نام خدای خوبی ها
وقتی درست مقابل چشمانم هستی
وقتی در نفس هایم عطرت را حس می کنم
و وقتی وجودم سرشار از نور توست
چه فرقی می کند صدایت که می کنم
نگاهم به آسمان باشد یا زمین
به نام خدای خوبی ها
می خوام باور کنم نیستی
دیگه تنهای تنهایم
ولی هرلحظه می بینم
تو رو در قلب فردایم
تو را در خلوت دیشب
سبردم به فراموشی
ولی هرجا که من میرم
تو عین چشمه می جوشی
شبیه یک غم دلخواه
نشستی بر دل تنهام
تو را از قلب خود راندم
شدی فانوس این شبهام
تو را من دوست می دارم
تو را با عشق می خواهم
تو نیز عاشق شدی من هم
به یادت چشم در راهم
به نام خدای خوبی ها
حاصل عشق مترسک به کلاغ مرگ یک مزرعه است.
به در خواست نويسنده اين مطلب نام او را ذكر ميكنم:يه موجود به اسم مريم كه متاسفانه اسمش اصلا ربطي به خودش نداره
به نام خدای خوبی ها
دوستی قطره اشکی است که در معبد عشق هرکجایش بچکد مهر و وفا می ریزد.
به نام خدای خوبی ها
با تو هستم ای قلم از قصه غمگین بگو
از قلوبي ،بي حيا، تيره و لي سنگین بگو
از علي مرد عدالت، مرد دين، مرد خدا
در تمام زندگي ،آني نشد از حق جدا
از علي بارزترين وجه خدا ،خالص ترين
از علي آن بنده ي بي ادعا روي زمين
بازگو كن قصه ي نامردمان روزگار
قصه ي بي حرمتي بعد نبي در آن ديار
در غم هجران او حنانه* اش خشكيده شد
چشم ها از انتخاب مرتضي پوشيده شد
قصه ي پر غصه ي زهراي اطهر را بگو
قصه ي مسمار در ،آن سبط پرپر را بگو
قصه ي شب هاي سرد، دوش علي نان و نمك
قصه ي زيباترين ارث زمين، غصب فدك
قصه ي محراب خون،فرق علي ، ديدار رب
قصه ي آب فرات و اصغر خشكيده لب
اي قلم طاقت بيار و اندكي بيدار باش
از براي مزد خود، در لحظه ي ديدار باش
تا به عمرت در جهان، سقاي تشنه ديده اي؟
مشك ها پاره شود با ضرب دشنه، ديده اي ؟
قصه ي رزمايش گل هاي پر پر را بگو
قصه ي بي تابي ليلاي اكبر را بگو
قصه ي مردي بگو سر از تنش مي شد جدا
قصه ي تنهايي تنها ترين مرد خدا
ابرها در آسمان بر تشنه لب خون ميچكد
كودكي با زينبي در قتله گه پا ميكشد
اين قلم طاقت ندارد قصه را پايان دهد
در ورق ها، از كلامي تا كلامي مي جهد
در غم آل علي شب تا سحر بس گريه كرد
قصه گفت و غصه خورد و گريه كرد و گريه كرد
در سكوت مبهم و سربسته و غم ديده اش
شرم مي كرد از محمد(ص) ،جوهر خشكيده اش
به نام خدای خوبی ها
به امید آمدن
مولای باران
مولای مهربانی ها
تو ای مولای جمعه های دلتنگ و غریب ! ای همه امیدم ! امروز بهانه ی گریستنم هستی و فردا بهانه ی بودنم ! اما نمی دانم بدون تو کدام صراط مستقیم را بیابم ؟! نگران آن جمعه ای هستم که دلم برای تو نگرید!
ما منتظر تو نیستیـم آقاجـان
تنها همـه انتظار داریم از تو
هر جمعه سفره چیدید، تا مهمان بیاید
آقا ببخش ما را کار مهم تری هست
امان از هجر بی پایان مهدی
غروب جمعه و هجران مهدی
امان از آن زمانی که بیفتد
به روی نامه ام چشمان مهدی
دلش می گیرد و با چشم گریان
بگوید این هم از یاران مهدی
به نام خدای خوبی ها
چند روزیست که هر دم به تو می اندیشــــم
به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی به همان باغ بلـــــور
به همان سایه همان وهم همان تصویری
که سراغش ز غزلــــهای خودم می گیری
به همان زل زدن از فاصله ی دور به هم
یعنی ان شیوه ی فهماندن منظور به هـــــــم
به تبسم به تکلم به دل آرایی تو
به خموشی به تماشا به شکیبایـی تــــــــــــــو
به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
به سخن های تو با لحجه شیریــــــــن سکوت
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول نـــــــام کسی ورد زبانـــــــــم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیــــــدار من است
یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش
می شود یک شبـــه پی برد به دلــــــدادگیش
آه ای خواب گران سنگ سبک بار شده
بر ســـــــر روح من افتـــــاده و آوار شده
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم تشنه ی دیــــدار من است
یک نفر سبزه چنان سبز که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویــش
رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کســـــــــــــــــی ورد زبانم شده است
ای بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبحه هر شبه تصویر تو نیست ؟
اگر این حادثه ی هر شبه تصویرتو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیـــــــسـت؟
حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی ست به انکــــــــار مکوش
آری آن سایه که هر شب آفت جانم شده بود
آن الفبـــــــــــــــــا که همه ورد زبانم شده بــود
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
و تماشا گه این خیـــــــــــــــل تماشا شده است
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
مشق من آن شبـــــــــــــــح شاد شبانگـــاه تویی











دلی شکسته دارم که تا به حال جز خدا و مولایم مهدی کسی آن را خریدار نبوده است.